گیتاگیتا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

گیتاجون

برای دایی دعا کن...

گیتای من سلام دخترکم امروز خیلی دلم گرفته... چند روزه دایی پیمان خیلی مریضه... داریم داغون میشیم چند روزه قلبش درد می کنه 2 روزم هست که بیمارستان بستریه امروز هم باید  آنژیو بشه...پر از استرسم... اداره ام اما فکرم پیش پیمانه... خدایا به هرکی دوست داری قسمت میدم مواظب داداشیم باش و زودتر شفاش بده... احساس میکنم ظرفیتم خیلی کم شده... خدای مهربون کمکمون کن
31 ارديبهشت 1394

عید مبعث مبارک

سلام گیتا کوچولوی خوبم دخترکم امروز عید مبعث بود که بهت تبریک میگم. دیشب هم خانواده دور هم بودن و خونه ما بودن جای دایی پوریا خیلی خالی بود. خلاصه که دیشب بهت خوش گذشت و با دخترا کلی بازی کردی. دیروز یه خودکار آبی روی زمین افتاده بود (مامانت حواسش نبود) شما هم دور از چشممون بر داشتی و اولین خط رو روی صورتت کشیدی!!! خدا مواظبت بود که توی چشم نازت نخورد. اینم اولین اثر هنریت:  دختر نازم خواستم از وضعیت تغذیت بگم: زیاد اهل غذا خوردن نیستی!!! کلی ناز میکنی واسه غذا خوردن که اصلا خوب نیست  در روز شاید 3 بار یکمی غذا بخوری و بیشتر انرژیتو از شیر تامین میکنی امروز از ناز کشیدن خسته شدیم و خوردن رو به خودت...
26 ارديبهشت 1394

دیدار با نی نی ها

سلام دختر نازم این چند روز حسابی درگیر عادت کردن به محیط جدیدی. همزمان دندوناتم دارن در میان و خیلی اذیتت میکنن. خلاصه خدمتت عارضم کلی غصه میخوری وقتی کنار هم نیستیم. خاله جونا خیلی مهربونن و هواتو دارن اما تو خیلی وابسته شدی.همین وابستگی باعث شده نه خوب غذا بخوری و نه آروم باشی. یه روز وقتی از اداره آمدم تا شیرت بدم خوابت برده بود اما از بس قبلش گریه کرده بودی توی خوابم هق هق میکردی... دلم کباب شد عزیزم. خیلی نگرانم. دلم میسوزه... امیدوارم مثل همیشه خدا یارت باشه و مواظب باشه تا تو بیشتر ازین غصه نخوری و زود عادت کنی. شنبه شب رفتیم دیدن یه نی نی کوچولو و داداشاش محمد امین ، مهرداد و محمد مبین که خیلی کوچولو بود و تازه به دنیا آم...
21 ارديبهشت 1394

اولین دندون گیتا جون سرک کشید!!

دختر ماهم سلام امشب من خوشحالم!!!! میدونی چی شد؟ امشب رفتی حموم وقتی برگشتی بابایی داشت بهت با فنجون آب میداد که یهو گفت: وقتی فنجون به لثه دخمل خورده صدا داده!!! بلههههههه!! منم دیدم دخترکم یه دندونش سرک کشیده و نیش زده و تیزیش داره حس میشه!!! ابراز شادی ما که بماند! سریعا موضوع رو به مامان گیتی اطلاع دادم و مامانم خیلی خوشحال شد و کلی قربون صدقه گیتای نازم رفت. خلاصه مامان گیتی یه آش دندونی افتاد. ایشالله همیشه به خوشی و شادی باشه خیلی دوستت دارم فرشته من ...
18 ارديبهشت 1394

هشت ماهگی گیتای من مبارک

سلام شاپرک کوچولوی من دختر ماهم امروز تو هشت ماهت تموم شد و وارد نهمین ماه از زندگیت شدی هر لحظه خدای خوبو شاکرم که سالم و خوب کنار مایی من دوشنبه مرخصی اجباری داشتم!!! و تورو فقط واسه یک ساعت بردمت خونه خاله جون. دوشنبه شب هم که بابایی رفت آرایشگاه تا به سرش یه صفایی بده من و شما توی ماشین منتظر بودیم که یهو به ذهنم رسید یکمی موهات مرتب بشه کار بابا که تموم شد شما هم نشستی تا خوشکلت کنن!!! اول اصلا گریه نکردی برعکس از تجربه صدای قیچی خوشت اومد. اما آخرش بی حوصله شدی و یکمی نق زدی. بازم ازت ممنونم که اینقدر آروم بودی و به مامانی اجازه دادی که فیلم بگیره و اولین تجربه آرایشگاه رفتنتو ثبت کنه. پس اولین بار که آرایشگاه رفتی: د...
16 ارديبهشت 1394

اولین روز تنهایی گیتا!!

زیبای من سلام. دخترک برگ گلم امروز تو برای اولین بار بدون بابا و مامان نزدیک 4 ساعت رو گذروندی!!!! الهی گریه هاتو نبینم. صبح از ساعت 5 بیدار شدم واست شیر آماده کردم. غذاتو میکس کردم و ساکتو بستم. البته بیشتر وسایل رو شب قبل آماده کرده بودم. یکسری وسایل رو که باید خونه پرستارت میموند رو توی یه ساک و بقیه رو توی ساک دستیت گذاشتم. خلاصه بابایی  از زیر قرآن ردت کرد و رفتیم خونه خاله جون. هیچی دیگه این بغض لعنتی گلوی من و بابایی رو بدجور فشار می داد!! در خونه پرستارت: تو رو به خدا سپردم و در زدیم در باز شد و خاله جون تو رو تحویل گرفتنت. بوسیدمت و در رو بستم. اما انگار یه تیکه از وجودمم پشت در جا موند. من و بابایی رف...
14 ارديبهشت 1394

روزهای آخر مرخصی!

سلام فرشته مامان دختر نازم این روزا دارم آماده می شم برای چند ساعت دوری از تو در طول روز... کار خاصی انجام نمیدم فقط دارم به این فکر میکنم که این موجود کوچولو که تموم زندگی منه بدون من چه خواهد کرد و اینکه من بدون دیدنش چه حسی خواهم داشت... حتی فکر کردن به این قضیه روحمو آزار میده اما چه کنم...! امیدوارم خدا به جفتمون صبر بده... امروز جمعه واسه نهار رفتیم خوسف. مامان گیتی و یاسی و خاله زی زی و نه نه جون صبح رفته بودن و ما هم بعد از کارایی که داشتیم به اونا پیوستیم. دایی یوسف و علی جان هم آمدن همچنین دایی پیمان و خاله سمیه و یگانه جون. متاسفانه دست یگانه رفته بود لای شیشه ماشینشون... یه کمی ورم داشت. طفلی خیلی ترسیده بود و گریه کرد. ...
4 ارديبهشت 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گیتاجون می باشد